۱۴ آبان ۱۳۸۹

نگاهی دوباره به جنگ اسپانیا

اورول در مقاله زیر (Looking Back on the Spanish War) با بیاد‌آوری خاطراتی از جنگ داخلی اسپانیا تفسیر خود را از منشاء سیاسی جنگ ارایه می‌دهد. وی، با قرار دادن جنگ در متن مبارزه تاریخی طبقه کارگر برای دست یافتن به زندگی بهتر، به نقد و بررسی اهداف و خواستگاه دو طرف می‌پردازد و بازگویی خاطرات را بهانه‌ای قرار می‌دهد برای در میان گذاشتن نظرات خود درباره فاشیسم، اهداف آن و راه‌های مبارزه با آن با خواننده. او می‌نویسد: "در طولانی مدت – مهم است که به خاطر بسپاریم فقط در طولانی مدت – طبقه کارگر مطمئنترین دشمن فاشیسم است، تنها به این دلیل که طبقه کارگر بیشترین سود را از بازسازی درست جامعه خواهد برد. برخلاف طبقات و دسته‌های دیگر، نمی‌توان تا ابد به آن رشوه داد". مشخص است که اورول، در مبارزه با فاشیسم به طور خاص و تمامیتخواهی به طور کل، نه نقش زیادی برای طبقه متوسط قایل است و نه خیلی به آن اعتماد دارد. آیا این نظریه در حال حاضر هم محلی از اعراب دارد؟


۱.

اول از همه خاطرات فیزیکی، صداها، بوها و سطوح اشیاء.

عجیب است که پررنگترین خاطره من از جنگ اسپانیا، با تمام اتفاقاتی که بعدها رخ داد، آن یک هفته به اصطلاح آموزشی بود که قبل از اعزام به جبهه دیدیم – آن پادگان عظیم سواره‌نظام در بارسلونا با اصطبلهای باد‌گیر و محوطه سنگی، آب سرد تلمبه که برای شست‌وشو استفاده می‌کردیم، غذاهای کثافتی که به لطف لیوانهای متعدد شراب قابل تحمل می‌شد، زنان مجاهدی که شلوار به پا داشتند و چوب خرد می‌کردند، و حضور و غیاب اول صبح که در آن نام انگلیسی من مانند میان‌پرده خنده‌داری در میان اسامی اسپانیایی عمل می‌کرد، مانوئل گُنزالِز، پِدرو آگویلار، رامُن فِنِلوسا، رُکه بایاستِر، جِیمی دومِنِش، سِباستییَن ویلترون، رامُن نووُ بُش. اسامی این افراد بخصوص را ذکر می‌کنم چون چهره آنها را به خاطر دارم. به جز دو نفرشان که تفاله‌ای بیش نبودند و حتما تبدیل به فالانژیستهای خوبی شده‌اند، بقیه به احتمال مرده‌اند. دو نفرشان را می‌دانم که مرده‌اند. مسنترینشان در حدود بیست و پنج سال داشت، جوانترینشان شانزده.

یکی از تجربیات اصلی جنگ عدم امکان فرار از بوهای کثافتی است که منشاء انسانی دارند. مستراح موضوعی است که در ادبیات جنگ بسیار دیده می‌شود، و من تنها به این دلیل از آن نام می‌برم که مستراح پادگان ما سهم خود را در پنچر کردن خیال واهی من در مورد جنگ اسپانیا بازی کرد. گونه لاتین مستراح، که باید بر رویش چمباتمه زد، در بهترین حالت هم بد است، ولی اینها از نوعی سنگ صیقلی ساخته شده بودند که تنها راه حفظ تعادل در حین استفاده چمباتمه زدن بود. در عین حال همیشه هم گرفته بودند. من مقدار زیادی خاطرات انزجارآور دیگر هم در ذهن دارم، ولی یقین دارم که این مستراحها بودند که برای اولین بار این فکر را، که بارها تکرار شد، به سرم آوردند: "ما این هستیم، سربازان یک ارتش انقلابی، در حال دفاع از دموکراسی در برابر فاشیسم، در حال جنگیدن برای چیزی، و جزییات زندگی ما به همان میزان شلخته است که اگر در زندان بودیم، یک ارتش بورژوا که جای خود دارد." بعدها موارد زیاد دیگری این احساس را قویتر کردند؛ برای نمونه، ملالت و گرسنگی حیوانی زندگی در سنگر، زشتی مرافعه بر سر تکه‌های غذا و ورود افراد به نزاعهای بدجنسانه از زور بی‌خوابی.

خوف ذاتی زندگی نظامی (هر کسی که خدمت کرده است می‌داند منظورم از خوف ذاتی زندگی نظامی چیست) به ندرت تحت تاثیر طبیعت جنگی که در آن شرکت دارید قرار می‌گیرد. برای نمونه، انضباط در نهایت در تمام ارتشها یکسان است. فرمانها باید اطاعت و اجرا شوند حتی به قیمت استفاده از مجازات. رابطه سرباز و افسر باید رابطه فرودست و فرادست باشد. تصویری که از جنگ در کتابهایی چون همه چیز در جبهه غرب آرام است (All Quiet on the Western Front) ارایه می‌شود اساسا درست هستند. گلوله‌ها دردناک هستند، جسدها بوی گند می‌دهند، مردها در زیر آتش گلوله اغلب چنان وحشتزده هستند که شلوار خود را خیس می‌کنند. درست است، آموزش، تاکتیکها و بهره‌وری عمومی یک ارتش به ریشه‌های اجتماعی آن بستگی دارد، و همچنین اعتقاد به بر حق بودن می‌تواند روحیه را تقویت کند، گرچه این بیشتر بر غیرنظامیها تاثیر می‌گذارد تا سربازها. (مردم فراموش می‌کنند که یک سرباز در اطراف خط مقدم معمولا بیشتر از اینها گرسنه، یا وحشتزده، یا سرد، یا، بالاتر از همه، خسته است که به خواستگاه سیاسی جنگ اهمیت دهد.) ولی قوانین طبیعی به همان میزان برای یک ارتش "سرخ" صادق است که برای یک ارتش "سفید". حتی اگر هدفی که برای آن می‌جنگید مشروع باشد شپش، شپش است و بمب، بمب.

چرا تکرار چنین چیز واضحی ارزشمند است؟ چون اکثر روشنفکران انگلیسی و آمریکایی نه آن موقع به آن واقف بودند و نه الان. حافظه‌ها امروزه کوتاه هستند، ولی اندکی به عقب نگاه کنید، شماره‌های پیشین نیو مَسِز (New Masses) و دِیلی وُرکِر (Daily Worker) را بیرون بکشید، و فقط به کثافت جنگ‌طلبانه رمانتیکی که چپگرایان ما در آن زمان تراوش می‌کردند نگاه کنید. تمام آن عبارات کهنه و مبتذل! تا چه حد سطحی و سنگدل! خونسردی لندن در مواجهه با بمباران مادرید! مقابله تبلیغاتی راستها در اینجا اصلا برایم مهم نیست، لانها، گاروینها و مشابه آنها؛ احتیاجی به تعریف ندارند. ولی در اینجا مردمی داریم که بیست سال "شکوه" جنگ را، اخبار قساوتهای مختلف را، وطندوستی را، و حتی شجاعت فیزیکی را مسخره کرده بودند و سپس چیزهایی بیان می‌کردند که با تغییر چند اسم به راحتی در دِیلی مِیل (Daily Mail) چاپ ۱۹۱۸ می‌گنجید. تنها چیزی که روشنفکری بریتانیایی به آن تعهد داشت بی‌ارزش کردن جنگ بود، این تئوری که جنگ فقط جسد و مستراح است و هرگز به مقصد خوبی ختم نمی‌شود. خب، همان مردمی که در ۱۹۳۳، اگر می‌گفتید تحت شرایطی حاضر به جنگیدن برای کشور خود هستید، به شما پوزخند می‌زدند، در ۱۹۳۷، اگر ادعا می‌کردید داستانهایی که از سر و دست شکستن سربازهای تازه‌مجروح برای برگشتن به جبهه در نیو مَسِز (New Masses) چاپ می‌شود ممکن است مبالغه باشند، به شما اتهام تروتسکی-فاشیست بودن می‌زدند. در عین حال، تغییر موضع روشنفکری چپگرا از "جنگ جهنم است" به "جنگ با‌شکوه است"، بدون کوچکترین احساس ناسازگاری و در یک مرحله صورت گرفت. بعدها اکثر آنها باز هم چنین ناگهانی تغییر موضع دادند. حتما تعداد زیادی آدم، به نوعی هسته مرکزی روشنفکری، وجود دارد که اعلامیه شاه و ملت (۱) را در ۱۹۳۵ می‌پسندیدند، در ۱۹۳۷ خواهان "موضعگیری قاطع در برابر آلمان" بودند، از کنوانسیون ملت (۲) در ۱۹۴۰ حمایت کردند و اکنون خواهان بازگشایی یک جبهه دوم در اروپا هستند.

تا جایی که به توده مردم مربوط است، نوسانات فکری فوق‌العاده‌ای که امروزه رخ می‌دهد، احساساتی که مانند شیر آب باز و بسته می‌شوند، نتیجه هیپنوتیزم شدن توسط جراید و رادیو است. در حالی که در میان روشنفکران باید بگویم نتیجه پول و امنیت فیزیکی است. آنها ممکن است در لحظه "برای جنگ" یا "علیه جنگ" باشند، ولی در هر حال ابدا تصویری واقعی از جنگ در ذهن ندارند. وقتی نسبت به جنگ اسپانیا علاقه نشان می‌دادند، می‌دانستند که مردم در حال کشته شدن هستند و کشته شدن ناخوشایند است، ولی احساس می‌کردند تجربه جنگ برای یک سرباز در ارتش جمهوریخواه اسپانیا به طریقی خفت‌آور نیست. مستراحها به طریقی کمتر بوی گند می‌دهند و انضباط کمتر اذیت می‌کند. تنها یک نگاه مختصر به نیو اِستِیتسمَن (New Statesman) نشان خواهد داد که به این اعتقاد داشتند؛ در این لحظه دقیقا همان نوع چرندیات در حال نوشته شدن برای ارتش سرخ است. ما بیش از حد برای درک بدیهیات متمدن شده‌ایم. حقیقت بسیار ساده است. اغلب باید برای زنده ماندن جنگید، و برای جنگیدن باید کثیف شد. جنگ بد است، و اغلب بد کوچکتر است. آنها که دست به شمشیر می‌برند با شمشیر هم هلاک می‌شوند، و آنها که دست به شمشیر نمی‌برند به دست امراض متعفن می‌میرند. این حقیقت که اموراتی چنین پیش پا افتاده محتاج نوشتن هستند نشان دهنده کاری است که سالها سرمایه‌داری اجاره‌بگیر با ما کرده است.

۲.

در رابطه با آنچه در بالا گفتم، یک پاورقی، در باب جنایات.

من مدارک مستقیم اندکی درباره جنایات در جنگ اسپانیا دارم. می‌دانم که تعدادی به دست جمهوریخواه‌ها صورت گرفت، و خیلی بیشتر (که همچنان ادامه دارد) به دست فاشیستها. ولی چیزی که بر من تاثیر گذاشت، و همچنان هم تاثیر می‌گذارد، این است که اعتقاد یا عدم اعتقاد به جنایات فقط به وابستگی سیاسی بستگی دارد. همه، بدون اینکه زحمت بررسی اسناد را به خود بدهند، معتقد به جنایات دشمن هستند و جنایات طرف خودی را باور ندارند. اخیرا جدولی از جنایات رخ داده در بین ۱۹۱۸ و زمان حال ترتیب داده بودم؛ هیچ سالی وجود نداشت که در آن در نقطه‌ای جنایتی صورت نگرفته باشد، و به سختی موردی پیدا می‌شد که چپ و راست در آن واحد به یک روایت اعتقاد داشته باشند. و عجیبتر اینکه، موقعیت در هر لحظه ممکن است برعکس شود و روایت جنایتی که تا دیروز تا دسته ثابت شده بود ناگهان به دروغی مضحک تبدیل شود، فقط به این دلیل که چشم‌انداز سیاسی عوض شده است.

ما در جنگ فعلی در موقعیت عجیبی قرار داریم. به این نحو که "کارزار جنایت" ما بیشتر قبل از جنگ انجام شده بود، و بیشتر هم به دست چپها، جماعتی که عموما به شکاک بودن خود افتخار می‌کنند. در همان دوره راستها، آنها که در ۱۸-۱۹۱۴ فریاد جنایت می‌کشیدند، به آلمان نازی خیره شده بودند و پاک از دیدن هیچ چیز بدی در آن طفره می‌رفتند. سپس، تا جنگ شروع شد، این حامیان دیروز نازیها بودند که روایت جنایات مختلف را تکرار می‌کردند، در حالی که مخالفان نازیها ناگهان حتی به وجود گشتاپو هم مشکوک شدند. این تنها به دلیل توافقنامه روسیه-آلمان نبود. تا حدودی به این دلیل بود که قبل از جنگ چپها به غلط باور داشتند که آلمان و انگلستان هرگز با یکدیگر وارد جنگ نخواهند شد و در نتیجه می‌توانستند همزمان ضد-آلمان و ضد-انگلستان باشند؛ تا حدودی هم به این دلیل بود که تبلیغات رسمی جنگ، با دورویی و حق به جانبی زننده خود، همیشه باعث می‌شود که افراد متفکر با دشمن احساس همدردی کنند. بخشی از جریمه‌ای که بابت دروغهای سیستماتیک ۱۷-۱۹۱۴ پرداختیم عکس‌العمل مبالغه‌آمیزی بود که در پی آن در حمایت از آلمان ظهور کرد. در بین سالهای ۳۳-۱۹۱۸، اگر در محافل چپگرا مدعی می‌شدید که آلمان کوچکترین مسوولیت را در قبال جنگ بر عهده دارد شما را هو می‌کردند. در تمام مخالفتهایی که در آن سالها با قرارداد وِرسای شنیدم فکر نمی‌کنم که حتی یک بار هم شنیده باشم که این پرسش، "چه اتفاقی می‌افتاد اگر آلمان در جنگ پیروز می‌شد؟" حتی بر زبان آید، چه برسد به آنکه بر روی آن بحث شود. همچنین بر سر جنایات. حقیقت، به نظر می‌رسد، وقتی از طرف دشمن شما بیان می‌شود تبدیل به خلاف حقیقت می‌شود. اخیرا متوجه شده‌ام که همان جماعتی که در ۱۹۳۷ تمام داستانهایی که از جنایات ژاپنیها در نَنکینگ می‌شنیدند را باور می‌کردند، در ۱۹۴۲ از باور همان داستانها در مورد هنگ‌کنگ خودداری می‌کنند. حتی گرایشی به این احساس وجود داشت که چون الان دولت بریتانیا در حال جلب توجه به جنایات نَنکینگ است، پس آنها به طریقی خلاف واقع شده بودند.

ولی متاسفانه حقیقت امر درباره جنایات بسیار بدتر از آن است که در مورد آنها دروغ گفته شود و تبدیل به اسباب تبلیغات شوند. حقیقت این است که اتفاق می‌افتند. اتفاقا این حقیقتی که اغلب به عنوان دلیلی برای شکاک بودن آورده می‌شود – که روایت جنایات مشابه‌ای در همه جنگها ظهور می‌کند – فقط احتمال حقیقت داشتن این داستانها را بیشتر می‌کند. آشکارا وهمیات گسترده‌ای وجود دارد، و جنگ فرصت عملی کردن آنها را فراهم می‌کند. همچنین، گرچه دیگر بیان کردنش متداول نیست، هیچ شکی وجود ندارد که آن چیزی که تقریبا به "سفید" معروف است مرتکب جنایات بیشتر و بدتری در مقایسه با آن چیزی که تقریبا به "سرخ" معروف است می‌شود. برای نمونه، کمترین شکی درباره رفتار ژاپنیها در چین وجود ندارد. در مورد داستانهای طویلی که در باب جنایات فاشیستها در اروپا تعریف می‌شود هم شک چندانی وجود ندارد. حجم شواهد بسیار هنگفت است، و بخش قابل ملاحظه‌ای از آن توسط جراید و رادیوی آلمان بیان ‌می‌شود. این اتفاقات واقعا رخ دادند و این چیزی است که باید به آن توجه کرد. آنها اتفاق افتاده‌اند حتی اگر لُرد هَلیفَکس بگوید که اتفاق افتاده‌اند. سلاخی و تجاوز در شهرهای چین، شکنجه در زیرزمینهای گشتاپو، پرتاب کردن پروفسورهای یهودی پیر به داخل چاه فاضلاب، به رگبار بستن پناهجوها در امتداد جاده‌های اسپانیا – همه رخ دادند، و احتمال رخ دادنشان به این دلیل که دِیلی تلگراف (Daily Telegraph) تازه، و پنج سال دیر، از آنها خبردار شده کمتر نشده است.

۳.

دو خاطره، اولی به دنبال اثبات چیز خاصی نیست، دومی، فکر می‌کنم، چشم آدم را به حال و هوای یک دوره انقلابی باز می‌کند.

یک روز صبح زود، در حومه هواِسکا، من و یک نفر دیگر رفته بودیم تا به سمت سنگر فاشیستها شلیک کنیم. خطوط آنها و ما در آن نقطه سیصد یارد با هم فاصله داشت و تفنگهای ما از این فاصله قادر به شلیک دقیق نبودند، اما اگر دزدکی به نقطه‌ای در فاصله صد یاردی سنگر فاشیستها می‌رفتید، و اگر بخت با شما یار بود، می‌توانستید از میان شکافی در جان‌پناه کسی را هدف قرار دهید. متاسفانه زمین بین خطوط، مزرعه چغندر کاملا تختی بود که به جز چند چاله جایی برای پناه گرفتن نداشت، و مهم بود که وقتی هنوز تاریک است رفت و قبل از آنکه خیلی روشن شود برگشت. ما داخل یک چاله بودیم، ولی پشت سر ما دویست یارد زمین مسطح بود که یک خرگوش هم جایی برای مخفی شدن در آن پیدا نمی‌کرد. در حال آماده شدن برای فرار بودیم که از داخل سنگر فاشیستها صدای بلوا و سوت زدن بلند شد. تعدادی از هواپیماهای ما در حال آمدن بودند. در همان حین مردی که به نظر می‌رسید پیغامی را برای فرمانده‌اش می‌برد، از سنگر بیرون پرید و مقابل دید ما شروع کرد به دویدن بر روی لبه جان‌پناه. نیمه لخت بود و در حین دویدن شلوارش را با دستهایش بالا نگاه داشته بود. از شلیک به او خودداری کردم. صحیح است، هدف‌گیری من خوب نیست و احتمالا نمی‌توانم یک شخص در حال دویدن را از صد یاردی هدف بگیرم، و بیشتر به این فکر بودم از فرصت استفاده کنم و تا حواس فاشیستها به هواپیماهای ما بود به سنگر خودمان برگردم. با این حال، شلیک نکردنم تا حدی به جزییات شلوارش مربوط بود. من آنجا بودم تا به "فاشیستها" شلیک کنم؛ ولی مردی که شلوارش را بالا نگاه داشته است یک "فاشیست" نیست، به وضوح موجودی مثل خود شما است و علاقه‌ای به شلیک کردن به او ندارید.

این اتفاق نشانگر چه چیز است؟ تقریبا هیچ چیز، چون از آن اتفاقات است که همیشه در همه جنگها رخ می‌دهد. آن یکی فرق دارد. فکر نمی‌کنم که بتوانم با تعریفش شما که در حال خواندن هستید را تحت تاثیر قرار دهم، ولی از شما می‌خواهم که باور کنید برای من، به عنوان اتفاقی که مشخصه اخلاقی یک زمان بخصوص است، تاثیرگذار بود.

یکی از افرادی که در هنگام حضور من در پادگان به ما پیوست پسر شریری از پس‌کوچه‌های بارسلونا بود. لباسهایش پاره بود و پاهایش برهنه. خیلی هم تیره بود (به جرات خون عربی داشت)، و ژستهایی می‌گرفت که معمولا از یک اروپایی نمی‌بینید؛ بخصوص یکی – دست کاملا باز رو به جلو، کف دست عمودی – ژستی بود که مختص هندیها است. یک روز بسته‌ای سیگار، که در آن زمان همچنان ارزان پیدا می‌شد، از تخت من دزدیده شد. مانند احمقها به فرمانده خبر دادم، و یکی از همان اراذلی که در بالا نام بردم جلو آمد و الکی ادعا کرد که بیست و پنج پزوتا هم از تخت او دزدیده شده است. فرمانده، بنا به دلیلی، در آن واحد تصمیم گرفت که دزد پسر صورت‌قهوه‌ای است. در بین مجاهدین به شدت با دزدی برخورد می‌شد، و در تئوری ممکن بود افراد به خاطرش اعدام شوند. پسر بیچاره اجازه داد تا او را برای گشتن به داخل اتاق نگهبان ببرند. چیزی که به من خطور کرد این بود که اصلا تلاشی برای اثبات بی‌گناهی خود نکرد. می‌شد، از اینکه خود را به دست سرنوشت سپرده بود، فهمید که در چه فقری بار آمده بود. افسر به او فرمان داد تا لباسهایش را بکند. با حقارتی که به دیده من بسیار زشت بود لخت شد، و لباسهایش را گشتند. البته که نه سیگارها و نه پول در لباسهایش بودند؛ در واقع او آنها را ندزدیده بود. دردناکترین قسمت قضیه این بود که حتی بعد از اینکه معلوم شد بی‌گناه است همچنان خجالتزده بود. آن شب با هم به سینما رفتیم و برایش بِرَندی و شکلات خریدم. ولی آن کار هم دردناک بود – اینکه سعی کنید دردی را با پول تسکین دهید. برای چند لحظه نصف و نیمه باور داشتم که دزد است، و نمی‌شد آن را پاک کرد.

چندین هفته بعد از آن با یکی از افراد قسمتم در جبهه مشکل پیدا کردم. آن موقع دیگر من سرجوخه شده بودم و فرمانده دوازده نفر بودم. جنگی ساکن بود، هوا سرد و کار اصلی بیدار نگاه داشتن قراولها سر پست نگهبانی. ناگهان یک روز یکی از افراد از رفتن به یک پست بخصوص، که به درستی معتقد بود در معرض تیر دشمن است، امتناع کرد. موجود ضعیفی بود، و من او را گرفتم و شروع به کشیدن او به سمت پست کردم. فورا افراد در اطرافم حلقه زدند و فریاد زدند: "فاشیست! فاشیست! آن مرد را رها کن! این یک ارتش بورژوا نیست. فاشیست!"، غیره و غیره. تا جایی که اسپانیایی بدم اجازه می‌داد فریاد زدم که دستورات باید اجرا شوند، و قیل و قال خیلی سریع تبدیل شد به یکی از آن بحثهای بزرگ که انضباط در یک ارتش انقلابی از طریقشان برقرار می‌شود. بعضی می‌گفتند حق با من است، بعضی می‌گفتند نیست. ولی نکته این است که کسی که بیشتر از همه جانب من را گرفت آن پسر صورت‌قهوه‌ای بود. مرتب با همان ژست عجیب هندی می‌گفت: "او بهترین سرجوخه ما است!" (!No hay cabo como el) بعدها هم به مرخصی رفت تا خود را به قسمت من منتقل کند.

چرا این اتفاق برای من مهم است؟ چون هرگز در شرایط عادی ممکن نبود که روابط حسنه دوباره میان من و آن پسر برقرار شود. اتهام ضمنی دزدی نه تنها به خاطر تلاش من برای ترمیم رابطه فراموش نمی‌شد، بلکه احتمالا پررنگتر هم می‌شد. یکی از اثرات زندگی امن و متمدن نوعی حساس بودن بیش از حد است که تمام هیجانات اصلی را انزجارآور می‌کند. سخاوت به دردناکی خست است، شکرگذاری به بدی ناشکری. ولی ما در اسپانیا در ۱۹۳۶ در دوران عادی زندگی نمی‌کردیم. دورانی بود که در آن احساس سخاوتمندی راحتتر از آنچه در حالت عادی امکان دارد بود. می‌توانم یک دوجین اتفاق مشابه را نقل کنم که به راحتی قابل انتقال نیستند ولی در ذهن من با حال و هوای مخصوص آن دوران گره خورده‌اند، لباسهای نخ‌نما، پوسترهای انقلابی خوش‌رنگ، استفاده فراگیر از کلمه "رفیق"، اشعار ضد-فاشیستی که بر کاغذ نازک چاپ شده و یک پنس فروخته می‌شدند، عباراتی نظیر "همبستگی بین‌المللی پرولتاریا" که به سبک رقت‌انگیزی توسط افرادی که فکر می‌کردند این عبارت معنی خاصی دارد تکرار می‌شد. آیا می‌توانید نسبت به کسی که در حضورش مورد بازرسی قرار گرفته‌اید و متهم به دزدی از او هستید احساس دوستی بکنید، و در یک نزاع از او حمایت کنید؟ نه، نمی‌توانید؛ ولی شاید بتوانید، اگر هر دو با هم از دل تجربه‌ای که احساسات را گسترش می‌دهد گذر کرده باشید. این یکی از نتایج فرعی انقلاب است، گرچه در این مورد فقط شروع یک انقلاب بود، انقلابی از پیش محکوم به شکست.

۴.

درگیری بر سر قدرت در میان احزاب جمهوریخواه اسپانیایی چیزی تلخ و دور است که من در این لحظه علاقه‌ای به زنده کردنش ندارم. تنها به این دلیل به آن اشاره می‌کنم که بگویم: هیچ چیزی، یا تقریبا هیچ چیزی، که درباره روابط داخلی دولت می‌خوانید را باور نکنید. هر چه است، از هر طرفی، تبلیغات حزبی است – یعنی، دروغ است. حقیقت کلی در مورد جنگ به میزان کافی روشن است. بورژوازی در اسپانیا به فرصت خود برای خرد کردن جنبش کارگری واقف شد، و به کمک نازیها و نیروهای متحجر در تمام دنیا از آن استفاده کرد. شک دارم که بیشتر از این بشود چیزی را تصدیق کرد.

به یاد دارم که یک بار به آرتور کُستلِر گفتم، "تاریخ در ۱۹۳۶ متوقف شد"، و او هم سرش را به علامت تصدیق تکان داد. هر دو ما به طور کلی به تمامیتخواهی فکر می‌کردیم، ولی بخصوص به جنگ داخلی اسپانیا. خیلی زود در زندگی متوجه شدم که هیچ واقعه‌ای در روزنامه‌ها هرگز به درستی گزارش نمی‌شود، ولی در اسپانیا، برای مرتبه نخست، گزارشهایی در روزنامه‌ها دیدم که هیچ ربطی به حقایق نداشتند، نه حتی آن رابطه‌ای که در یک دروغ عادی نهفته است. گزارش نبردهای بزرگ وقتی جبهه‌ها آرام بودند، و سکوت محض وقتی صدها نفر کشته شده بودند. با چشمان خود دیدم که سربازانی که شجاعانه جنگیده بودند به بزدلی و خیانت متهم شوند، و دیگرانی که حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودند به خاطر پیروزی در نبردهای خیالی مورد تشویق قرار بگیرند؛ و در لندن روزنامه‌هایی دیدم که این دروغها را تکرار می‌کردند و روشنفکران مشتاقی که بر پایه حوادثی که اصلا رخ نداده بودند کاخهای احساسی می‌ساختند. در حقیقت دیدم که تاریخ، نه آنگونه که واقعا اتفاق افتاد، بلکه آنگونه که باید بر اساس "مشی حزبی" اتفاق می‌افتاد نوشته شود. ولی به طرقی، جدا از ناگوار بودنش، مهم نبود. به مسایل ثانویه مربوط بود – یعنی، نزاع بر سر قدرت بین کُمینترن و احزاب چپگرای اسپانیایی، و تلاش دولت روسیه برای متوقف کردن انقلاب در اسپانیا. ولی تصویری که دولت اسپانیا در کل به دنیا ارایه می‌کرد نادرست نبود. مسایل اصلی همانها بودند که ادعا می‌کرد. ولی فاشیستها و حامیانشان، آنها چگونه می‌توانستند حتی تا آن حد به حقیقت نزدیک شوند؟ چگونه می‌توانستند از اهداف واقعی خود نام ببرند؟ تفسیر آنها از جنگ وهم خالص بود، و در شرایط موجود امکان نداشت جور دیگری باشد.

تنها مسیر باز تبلیغاتی برای نازیها و فاشیستها این بود که خود را در هیبت مسیحیهای وطندوستی جا بزنند که هدفشان نجات اسپانیا از دیکتاتوری روسیه است. برای این کار باید وانمود می‌شد که زندگی در اسپانیای تحت کنترل دولت چیزی به جز یک کشتار مستمر نبود (به کاتولیک هِرالد (Catholic Herald) یا دِیلی مِیل (Daily Mail) نگاه کنید – ولی اینها در برابر جراید فاشیست قاره‌ای بچه‌بازی بودند)، و این شامل بزرگنمایی بی‌اندازه دخالت روسیه می‌شد. اجازه دهید تا از میان تپه‌های بزرگی که جراید کاتولیک و متحجر دنیا از دروغ ساختند فقط به یکی اشاره کنم – حضور یک ارتش بزرگ روسی در اسپانیا. همه پیروان عابد فرانکو به این اعتقاد داشتند؛ نیروی انسانی آن تا نیم میلیون نفر تخمین زده می‌شد. خب، هیچ ارتشی از روسیه در اسپانیا حضور نداشت. شاید مشتی خلبان و تکنسین، حداکثر چند صد نفر، حضور داشتند ولی ارتشی در کار نبود. میلیونها اسپانیایی به کنار، ولی چندین هزار خارجی که در اسپانیا جنگیدند شاهد این امر هستند. خب، شهادت آنها هیچ تاثیری بر مبلغین فرانکو نگذاشت، افرادی که حتی پایشان را هم در اسپانیای تحت کنترل دولت نگذاشته بودند. از آن طرف این جماعت به هیچ نحوی حاضر به قبول دخالت آلمان و ایتالیا نبودند، حتی هنگامی که جراید آلمان و ایتالیا آشکارا به دستاوردهای "لژیونرهای" خود می‌بالیدند. انتخابم این بود که فقط به یک مورد اشاره کنم، ولی در حقیقت تمام تبلیغات فاشیستها در همین سطح بود.

من از این مساله می‌ترسم، چون اغلب در من این احساس را ایجاد می‌کند که مفهوم حقیقت عینی در دنیا رو به محو شدن می‌رود. به هر حال امکان دارد که این دروغها، یا دروغهای مشابه، وارد تاریخ شوند. تاریخ جنگ اسپانیا چگونه نوشته خواهد شد؟ اگر فرانکو در قدرت بماند نماینده‌های او کتابهای تاریخ را خواهند نوشت و (با نکته بالا بمانیم) آن ارتش روسی که هرگز وجود نداشت تبدیل به واقعیت تاریخی خواهد شد، و نسل از پس نسل بچه‌ها در مدرسه آن را خواهند آموخت. ولی فرض کنیم فاشیسم در نهایت شکست می‌خورد؛ آن موقع تاریخ جنگ چگونه نوشته خواهد شد؟ فرانکو چه جور اسنادی را به ارث خواهد گذاشت؟ فرض کنیم اسناد دولت قابل بازیافت باشند – دوباره، تاریخ درست جنگ چگونه نوشته خواهد شد؟ برای اینکه، همانطور که قبلا اشاره کردم، دولت هم به صورت گسترده به دروغ واصل شد. می‌توان، از زاویه ضد-فاشیسم، تاریخ کلی جنگ را به درستی نوشت، ولی تاریخچه‌ای یکطرفه خواهد بود و در تمام موارد کوچک غیر قابل استناد. به هر حال، نوعی از تاریخ نوشته خواهد شد، و بعد از مردن آنها که جنگ را به خاطر دارند، عموما پذیرفته خواهد شد. پس در عمل دروغ به حقیقت تبدیل می‌شود.

می‌دانم که متداول است بگوییم تمام تاریخ ثبت شده دروغ می‌باشد. حاضرم قبول کنم که تاریخ بیشتر نادرست و جانبدارانه است، ولی چیزی که مختص دوران ما است رها کردن این نظر است که می‌شود تاریخ را صادقانه نوشت. در گذشته مردم عمدا دروغ می‌گفتند، یا نادانسته چیزی را که می‌نوشتند لفت و لعاب می‌دادند، یا در حالی که می‌دانستند از اشتباه کردن گریزی نیست به دنبال حقیقت می‌گشتند؛ ولی در تمام موارد می‌دانستند که "حقایق" وجود دارند و کمابیش قابل کشف شدن هستند. و در عمل هم حجم زیادی از حقایق وجود داشت که همه بر رویشان اتفاق نظر داشتند. اگر، برای مثال، در دایره‌المعارف بریتانکا نگاهی به جنگ پیشین بکنید، می‌بینید که بخش قابل توجهی از اسناد از منابع آلمانی استخراج شده‌اند. یک مورخ بریتانیایی و یک مورخ آلمانی بر روی نکات بسیاری با هم اختلاف خواهند داشت، حتی نکات اساسی، ولی همچنان حجمی از حقایق خنثی وجود خواهد داشت که بر سرشان به طور جدی بحث نخواهد شد. این مبنای توافق، که به معنی ریشه حیوانی یکسان تمام انسانها است، به دست تمامیتخواهی نابود می‌شود. در واقع ایدیولوژی نازیسم وجود "حقیقت" را انکار می‌کند. چیزی، برای نمونه، به عنوان "علم" وجود ندارد. فقط "علم آلمانی" یا "علم یهودی" و غیره وجود دارد. هدف ضمنی این خط فکر دنیای ترسناکی است که در آن رهبر، یا یک محفل در قدرت، نه تنها آینده را کنترل می‌کند بلکه گذشته را هم. اگر رهبر بگوید که این یا آن اتفاق، "هرگز رخ نداد" – خب، هرگز رخ نداد. اگر بگوید که دو بعلاوه دو می‌شود پنج – خب، دو بعلاوه دو می‌شود پنج. من از این چشم‌انداز بیشتر از بمباران شدن می‌ترسم – و اگر تجربیات چندین سال گذشته را در نظر بگیریم، خواهیم دید که ادعای احمقانه‌ای نیست.

ولی شاید به وحشت انداختن خویش با تصاویری از یک آینده تمامیتخواه کار کودکانه یا مریضی باشد؟ قبل از اینکه مهر کابوس غیر عملی را بر پیشانی دنیای تمامیتخواه بزنید، فقط به یاد آورید که دنیای امروز در ۱۹۲۵ مانند کابوسی بود که هرگز امکان نداشت به واقعیت بپیوندد. در برابر آن دنیای متغیر و خیالی که در آن سیاه ممکن است فردا سفید باشد و وضع هوای دیروز را می‌توان با حکم عوض کرد، فقط دو حفاظ وجود دارد. یکی این است که هر چقدر هم که حقیقت را نفی کنید، حقیقت، همان گونه که بود، در پشت سرتان، به حیات خود ادامه می‌دهد و نتیجتا شما نمی‌توانید آن را به گونه‌ای نقض کنید که به کارایی نظامی ضربه بزند. دیگری اینکه تا وقتی قسمتهایی از دنیا فتح نشده باقی بمانند، می‌توان سنت لیبرال را زنده نگاه داشت. اگر به فاشیسم، یا حتی ترکیبی از چند فاشیسم مختلف، اجازه فتح کامل دنیا داده شود، آن دو حالت از بین خواهند رفت. ما در انگلستان خطر این گونه مسایل را دست کم می‌گیریم، چون رسوم ما و امنیتی که در گذشته داشته‌ایم ما را گرفتار نوعی باور احساسی کرده‌اند که در انتها همه چیز درست خواهد شد و آن چیزی که باعث وحشت بسیار می‌شود نهایتا رخ نمی‌دهد. صدها سال تغذیه از ادبیاتی که در آن خیر همیشه در فصل آخر پیروز می‌شود باعث شده است تا نیمه-غریزی باور داشته باشیم که شر همیشه در دراز مدت خود را سرنگون می‌کند. برای نمونه، صلحطلبی بیشتر بر این پایه بنا شده است. احتیاجی به مقاومت در برابر بدی نیست، همیشه به نحوی خودش را از بین می‌برد. ولی چرا باید این کار را بکند؟ چه مدرکی برای اثبات این ادعا وجود دارد؟ آیا نمونه‌ای از سقوط یک حکومت مدرن صنعتی، بدون حمله نظامی و مفتوح واقع شدن از خارج، وجود دارد؟

برای نمونه، برقراری مجدد برده‌داری را در نظر بگیرید. بیست سال پیش چه کسی می‌توانست تصور کند که برده‌داری به اروپا باز خواهد گشت؟ اردوگاههای کار اجباری در سراسر اروپا و شمال آفریقا، جایی که لهستانیها، روسها، یهودیها و زندانیهای سیاسی از هر نژادی برای جیره روزانه خود مشغول ساختن راه و خشک کردن باتلاق می‌باشند، به وضوح نمونه عینی برده‌داری هستند. تنها تفاوتش در این است که فعلا خرید و فروش برده توسط افراد ممکن نیست. از زوایای دیگر - مثلا، جدا کردن اعضای خانواده – شرایط احتمالا از مزارع پنبه در آمریکا هم بدتر است. هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم این شرایط با وجود سلطه تمامیتخواهی عوض خواهد شد. ما متوجه مفاهیم واقعی این وضعیت نمی‌شویم چون به طریقی عرفانی باور داریم که رژیمی که بر پایه برده‌داری بنا شده باشد باید سقوط کند. ولی باارزش خواهد بود اگر مدت زمان دوام امپراتوریهای برده‌داری عهد عتیق را با یکی از حکومتهای مدرن مقایسه کنیم. تمدنهای بنا شده بر برده‌داری برای مدتی به طول چهار هزار سال هم دوام آورده‌اند.

وقتی به عهد عتیق فکر می‌کنم، جزییاتی که بیشتر از همه من را می‌ترساند این است که آن صدها میلیون برده‌ای که تمدن نسل به نسل بر پشتشان تکیه کرده بود حتی کوچکترین سندی هم از خود به یادگار نگذاشته‌اند. حتی اسامی آنها را هم نمی‌دانیم. از تمام تاریخ یونان و روم، نام چند برده را شنیده‌اید؟ من دو تا به ذهنم می‌رسد، شاید هم سه تا. یکی اسپارتاکوس و دیگری اِپیکتِت. همچنین، در تالار روم در موزه بریتانیا ظرفی شیشه‌ای وجود دارد که بر کف آن نام سازنده‌اش حک شده است، "فِلیکس فِکیت". من تصویری از فِلیکس بیچاره در ذهن دارم (یک گال با موهای قرمز و قلاده آهنی به دور گردن)، ولی ممکن است در واقعیت برده نبوده باشد؛ پس فقط دو برده وجود دارند که من مطمئنا از نامشان آگاه هستم، و به احتمال افراد کمی باشند که بیشتر از این بدانند. بقیه در سکوت محض فراموش شده‌اند.

۵.

ستون فقرات مقاومت در برابر فرانکو طبقه کارگر اسپانیا بود، بخصوص اعضای اتحادیه‌های کارگری شهری. در طولانی مدت – مهم است که به خاطر بسپاریم فقط در طولانی مدت – طبقه کارگر مطمئنترین دشمن فاشیسم است، تنها به این دلیل که طبقه کارگر بیشترین سود را از بازسازی درست جامعه خواهد برد. برخلاف طبقات و دسته‌های دیگر، نمی‌توان تا ابد به آن رشوه داد.

گفتن این به معنی ایدآل‌سازی از طبقه کارگر نیست. در مبارزه درازمدتی که در پی انقلاب روسیه رخ داده است این کارگرهای یدی بوده‌اند که شکست خورده‌اند، و ناممکن است احساس نکنیم که تقصیر خودشان بوده است. نوبت به نوبت، کشور به کشور، جنبشهای متشکل طبقه کارگر به وسیله خشونت نامشروع و آشکار خرد شده‌اند، و همراهانشان، که با همبستگی نظری به آنها پیوند خورده‌اند، فقط نظاره کرده و دست به کاری نزده‌اند؛ و در پس این خیانتهای متعدد این حقیقت خوابیده است که میان کارگرهای سفیدپوست و رنگین‌پوست حرفی از همبستگی هم حتی زده نمی‌شود. چه کسی می‌تواند بعد از ده سال گذشته اعتقادی به آگاهی طبقاتی پرولتاریای بین‌المللی داشته باشد؟ برای طبقه کارگر انگلستان، به نظر کشتار رفیقانشان در وین، برلین، مادرید یا هر جای دیگری از نتیجه مسابقه فوتبال دیروز بی‌اهمیتتر بود. اما این تغییری در این حقیقت که طبقه کارگر بعد از تسلیم دیگران به مبارزه خود با فاشیسم ادامه خواهد داد ایجاد نمی‌کند. یکی از خصوصیات تسخیر فرانسه توسط آلمان تغییر موضع عجیب برخی از روشنفکرها بود، از جمله برخی از روشنفکرهای سیاسی چپگرا. روشنفکرها جماعتی هستند که بیشتر از همه در برابر فاشیسم ضجه می‌زنند، ولی در عین حال، وقتی در مخمصه گیر می‌افتند، بخش قابل ملاحظه‌ای از آنها در شکست‌گرایی فرو می‌روند. به اندازه کافی برای دیدن بخت ناچیز خود دوراندیش هستند، و مهمتر از آن می‌شود آنها را با رشوه خرید – برای اینکه آشکار است نازیها فکر می‌کنند روشنفکرها ارزش رشوه دادن را دارند. رفتار طبقه کارگر برعکس این است. از آنجا که نادانتر از آن هستند که متوجه کلاهی که بر سرشان می‌رود بشوند، به راحتی وعده‌های فاشیسم را قورت می‌دهند، ولی دیر یا زود دوباره مبارزه را از سر می‌گیرند. مجبور هستند، چون همیشه در وجود خود متوجه توخالی بودن وعده‌های فاشیسم می‌شوند. فاشیستها، برای جذب همیشگی طبقه کارگر، مجبور به بالا بردن کیفیت عمومی زندگی هستند، چیزی که نمی‌توانند یا احتمالا اصلا خواهان آن نیستند. مبارزه طبقه کارگر مانند رشد یک گیاه است. گیاه کور و احمق است، ولی می‌داند که باید به بالا، به سمت خورشید برود، و به این کار با وجود تمام موانع ادامه می‌دهد. کارگرها برای چه مبارزه می‌کنند؟ خیلی ساده، برای زندگی نجیبانه‌ای که بیشتر و بیشتر از ممکن بودنش آگاه می‌شوند. آگاهی آنها از این هدف کم و زیاد می‌شود. در اسپانیا، برای مدتی، مردم آگاهانه رفتار می‌کردند، در حرکت به سمت هدفی که خواهان رسیدن به آن بودند و باور داشتند که می‌توان به آن رسید. به این دلیل بود که زندگی در اسپانیای در کنترل دولت در چند ماه اول جنگ احساس خوب و جالبی داشت. مردم عامی در اعماق وجود خود می‌دانستند که جمهوری دوست آنها است و فرانکو دشمن آنها. می‌دانستند که حق با آنها است، چون برای چیزی می‌جنگیدند که دنیا به آنها بدهکار بود و توانایی پرداختش را به آنها داشت.

به یاد داشتن این امر برای دیدن جنگ اسپانیا از منظر درست الزامی است. وقتی آدم به خشونت، کثافت و پوچی جنگ – و در این مورد بخصوص به شکنجه، دروغ، دسیسه و سوءتفاهم – فکر می‌کند، همیشه این وسوسه وجود دارد که بگوید: "دو طرف به بدی یکدیگر هستند. من بیطرف هستم". اما، در عمل، آدم نمی‌تواند بیطرف باشد، و به ندرت جنگی یافت می‌شود که مهم نباشد چه کسی در آن به پیروزی می‌رسد. تقریبا همیشه یک طرف کمابیش نماینده ترقی است، طرف دیگر کمابیش نماینده تحجر. تنفری که جمهوری اسپانیا در میلیونرها، دوکها، کاردینالها، عیاشها، دایی جان ناپلئونها و غیره ایجاد کرد به تنهایی برای روشن کردن وضعیت کافی است. در ماهیت یک جنگ طبقاتی بود. اگر در آن پیروز می‌شدیم، آرمان مردم عامی در سراسر دنیا قویتر می‌شد. در آن شکست خوردیم، و سهامدارها در تمام دنیا دستهای خود را به هم مالیدند. مساله اصلی این بود، بقیه چیزها حرف مفت بودند.

۶.

نتیجه جنگ اسپانیا در لندن، پاریس، رم و برلین رقم خورد و نه در اسپانیا. بعد از تابستان ۱۹۳۷، برای کسانی که کور نبودند مثل روز روشن بود که دولت فقط در صورتی می‌تواند در جنگ پیروز شود که تغییری اساسی در توازن بین‌المللی رخ دهد، و نِگرین (۳) و دیگران احتمالا به این دلیل تصمیم به ادامه جنگ گرفتند که فکر می‌کردند جنگ جهانی که در ۱۹۳۹ آغاز شد در ۱۹۳۸ آغاز خواهد شد. تفرقه در جناح دولت، با وجود تبلیغات زیادی که بر روی آن شده است، دلیل اصلی شکست نبود. مجاهدین دولت با عجله به وجود آمده بودند، به خوبی مسلح نبودند و ظاهر نظامی خوبی هم نداشتند، ولی اگر تفاهم سیاسی از ابتدا هم وجود داشت تغییری در این وضع ایجاد نمی‌شد. در شروع جنگ کارگر کارخانه نوعی در اسپانیا حتی نمی‌دانست چگونه با تفنگ شلیک کند (در اسپانیا هرگز خدمت اجباری وجود نداشته است)، و صلحطلبی سنتی چپ هم مانع بزرگی بود. هزارها خارجی که در اسپانیا خدمت کردند پیاده‌نظام خوبی بودند، ولی در میان آنها متخصص، از هر نوعی، به ندرت دیده می‌شد. این نظریه تروتسکی‌ایستها، اینکه می‌شد در جنگ در صورت متوقف نشدن انقلاب پیروز شد، احتمالا غلط بود. ملی کردن کارخانه‌ها، خراب کردن کلیساها، و توزیع بیانیه‌های انقلابی به بیشتر شدن کارایی ارتشها منتهی نمی‌شد. فاشیستها پیروز شدند چون قویتر بودند؛ سلاحهای مدرنی داشتند که دیگران نداشتند. با استراتژی سیاسی نمی‌توان آن برتری را خنثی کرد.

گیج‌کننده‌ترین چیز در جنگ اسپانیا رفتار قدرتهای بزرگ بود. فرانکو در واقع به دست آلمانیها و ایتالیاییها در جنگ پیروز شد و انگیزه آنها هم به اندازه کافی واضح بود. درک کردن انگیزه فرانسه و بریتانیا سختتر است. در ۱۹۳۶ برای همه مشخص بود که اگر بریتانیا به دولت اسپانیا کمک کند، حتی در حد چند میلیون پوند اسلحه، فرانکو سقوط می‌کند و استراتژی آلمان به شدت از پاشنه خارج می‌شود. در آن زمان لازم نبود غیبگو باشید تا بدانید جنگ میان آلمان و بریتانیا در راه بود؛ می‌شد حتی با دقت یک یا دو سال زمان درست آن را پیشبینی کرد. با تمام این اوصاف طبقه حاکم بریتانیا به سخیفترین، بزدلانه‌ترین و دوروترین روش ممکن تمام سعی خود را برای تقدیم اسپانیا به فرانکو و نازیها کرد. چرا؟ جواب متداول این است که آنها طرفدار فاشیستها بودند. بی‌شک بودند، ولی با این حال، وقتی نوبت به رویارویی نهایی رسید، تصمیم به مقابله با آلمان گرفتند. هنوز هم نامشخص است که بر اساس چه نقشه‌ای تصمیم به حمایت از فرانکو گرفتند، و ممکن هم هست که هیچ نقشه مشخصی نداشتند. اینکه طبقه حاکم بریتانیا بدجنس است یا فقط احمق مشکلترین، و در لحظات معینی مهمترین، سؤال زمان ما است. درباره روسها، انگیزه آنها در جنگ اسپانیا کاملا مرموز است. آیا، همانطور که لیبرالها باور داشتند، برای حمایت از دموکراسی و خنثی کردن نازیها در اسپانیا دخالت کردند؟ پس چرا دخالتشان به این میزان خسیسانه بود و چرا در نهایت اسپانیا را مجروح رها کردند؟ یا آیا، همانطور که کاتولیکها ادعا کردند، در اسپانیا دخالت کردند تا انقلاب را پرورش دهند؟ پس چرا تمام توان خود را برای خرد کردن جنبشهای انقلابی اسپانیا، حفظ مالکیت شخصی و دادن قدرت به طبقه متوسط به جای طبقه کارگر به کار بستند؟ یا آیا، همانطور که تروتسکی‌ایستها اشاره کردند، فقط برای جلوگیری از انقلاب در اسپانیا دخالت کردند؟ پس چرا از فرانکو حمایت نکردند؟ در کل، راحتترین روش برای توضیح کارهای آنها این است که فرض کنیم بر اساس چندین انگیزه متضاد عمل می‌کردند. من بر این باور هستم که در آینده احساس خواهیم کرد که سیاست خارجی استالین، به جای آنکه طبق ادعاها محشر کبری باشد، فقط احمقانه و فرصتطلبانه بوده است. ولی به هر صورت، جنگ داخلی اسپانیا نشان داد که نازیها می‌دانستند چه کار می‌کنند و مخالفینشان نمی‌دانستند. جنگ در سطح فناوری بسیار پایینی رقم خورد و استراتژی اصلی آن هم بسیار ساده بود. آن طرفی که اسلحه داشت پیروز می‌شد. نازیها و ایتالیاییها به دوستان اسپانیایی فاشیست خود اسلحه دادند، و دموکراسیهای غربی و روسیه به آنها که باید دوستشان می‌بودند اسلحه ندادند. به این ترتیب جمهوری اسپانیا، "بعد از به دست آوردن آن چیزی که هیچ جمهوری دیگری نداشت"، نابود شد.

اینکه آیا ترقیب اسپانیاییها به ادامه جنگ، همانطور که تمام چپگرایان در بقیه کشورها بی‌شک انجام دادند، وقتی نمی‌توانستند در آن پیروز شوند کار درستی بود سؤالی است که پاسخ به آن سخت است. من خود فکر می‌کنم کار درستی بود، چون باور دارم که از نقطه نظر بقاء بهتر است که جنگید و شکست خورد تا نجنگیده تسلیم شد. اثر آن بر استراتژی بزرگتر مقاومت بر علیه فاشیسم فعلا قابل ارزیابی نیست. ارتشهای ژنده‌پوش و بدون سلاح جمهوری دو سال و نیم دوام آوردند، که بدون شک بیشتر از آنچه دشمنانشان انتظار داشتند بود. ولی آیا این کار باعث بر هم ریختن برنامه کاری فاشیستها شد، یا از طرف دیگر، فقط جنگ اصلی را عقب انداخت و به نازیها فرصت داد تا ماشین جنگی خود را آماده کنند، فعلا معلوم نیست.

۷.

من هر وقت به جنگ اسپانیا فکر می‌کنم دو خاطره در ذهنم تداعی می‌‌شود. یکی از بخش بیمارستان لاریدا است و صدای به نسبت ناراحت مجاهدین مجروحی که ترانه‌ای را می‌خواندند که اینگونه به پایان می‌رسید:

       یک عهدنامه،
       مبارزه تا آخر راه!

خب، تا آخر هم مبارزه کردند. قطعا در هجده ماه آخر جنگ ارتشهای جمهوریخواه بدون سیگار و با غذای بسیار کم به جنگیدن ادامه داده بودند. حتی هنگامی که من در نیمه ۱۹۳۷ از اسپانیا خارج شدم، گوشت و نان کمیاب بود، تنباکو به ندرت یافت می‌شد، قهوه و شکر هم تقریبا پیدا نمی‌شد.

خاطره دیگر از مجاهد ایتالیایی است که روزی که من به مجاهدین پیوستم، در اتاق نگهبانی دستم را فشرد. درباره این مرد در ابتدای کتابم در مورد جنگ اسپانیا نوشته‌ام، و نمی‌خواهم آنچه آنجا گفته‌ام را تکرار کنم. وقتی یونیفورم ژنده و صورت حزین، معصوم و قوی او را به یاد می‌آورم – اُه، چه پررنگ! - مسایل پیچیده و جانبی جنگ کنار می‌روند و به وضوح می‌بینم که، در هر حال، در اینکه حق با چه کسی بود شکی نیست. با وجود بازیهای قدرت و دروغهای گزارشگری، مساله مرکزی جنگ تلاش اینگونه مردم برای به دست آوردن زندگی نجیبانه‌ای بود که می‌دانستند حق طبیعی آنها است. سخت است که به سرنوشت احتمالی این مرد بدون احساس تلخی فکر کنیم. از آنجا که او را در پادگان لنین دیدم او به احتمال یک تروتسکی‌ایست یا یک آنارشیست بود، و در شرایط عجیب زمان ما، وقتی اینگونه افراد به دست گشتاپو کشته نمی‌شوند معمولا به دست جی. پی. یو. کشته می‌شوند. ولی این تاثیری بر مسایل درازمدت نمی‌گذارد. صورت این مرد، که من آن را فقط برای یک یا دو دقیقه دیدم، به عنوان نوعی تذکر تصویری، که جنگ اساسا بر سر چه بود، با من مانده است. او برای من نماد غنچه طبقه کارگر اروپایی است که در تمام کشورها از دست پلیس فرار می‌کند، مردمی که گورهای دسته‌جمعی میدانهای جنگ اسپانیا را پر می‌کنند و الان، به تعداد چندین میلیون، در حال پوسیدن در اردوگاههای کار اجباری هستند.

وقتی آدم به افرادی که از فاشیسم دفاع می‌کنند یا کرده‌اند فکر می‌کند، از تنوعشان متحیر می‌شود. به مرامی فکر کنید که به هر حال برای مدتی توانست هیتلر، پَتِن، مُنتَگو نُرمَن، پاوِلیچ، ویلیام رَندولف هِرست، اِستِرایشِر، بوکمَن، اِزرا پاوند، خوان مارچ، کُکتو، تیسِن، پدر کاولین، مفتی اورشلیم، آرنولد لان، آنتونِچکیو، اِسپِنگلِر، بِوِرلی نیکُلز، لیدی هیوستُن و مارینِتی را گرد هم جمع کند! اما کلید حل معما بسیار واضح است. آنها همگی چیزی برای از دست دادن دارند، یا مردمی هستند که به جامعه طبقاتی علاقه دارند و از چشم‌انداز دنیایی از انسانهای آزاد و برابر وحشتزده هستند. در پس تمام تبلیغاتی که درباره روسیه "بی‌خدا" و "ماده‌گرایی" طبقه کارگر می‌شود خیلی ساده تلاش آن عده‌ای خوابیده است که می‌خواهند به پول و امتیازهای خود بچسبند. به همچنین، البته تا حدودی حقیقت دارد، تمام آن صحبتها در مورد بی‌ارزش بودن نوسازی اجتماعی در صورت همراه نبودن با "تغییرات قلبی". عابدها، از پاپ گرفته تا یوگاکاران کالیفرنیا، خیلی به "تغییرات قلبی" علاقه دارند و از نظر آنها بسیار کارسازتر از تغییر در سیستم اقتصادی است. پَتِن سقوط فرانسه را به علاقه مردم عادی "به عیاشی" نسبت می‌دهد. برای مشاهده درست این باید اندکی تامل کرد و پرسید مگر یک کشاورز یا کارگر فرانسوی در طول زندگی خود در مقایسه با پَتِن به چه میزان عیاشی می‌کند؟ وای از گستاخی این سیاستمدارها، کشیشها، ادیبها و غیره که در مذمت "ماده‌گرایی"، سوسیالیست طبقه کارگر را به خطابه می‌گیرند! تنها چیزی که مرد کارگر طلب می‌کند چیزی است که این بقیه به آن به چشم حداقل واجبی نگاه می‌کنند که زندگی بدون آن میسر نیست. غذا به میزان کافی، رهایی از وحشت همیشگی بیکاری، علم به اینکه فرزندانتان از بخت برابر برخوردار خواهند بود، حمام روزی یک بار، ملحفه تمیز به میزان منطقی، سقفی که چکه نمی‌کند، و ساعت کاری که به اندازه کافی کوتاه باشد تا بعد از پایان کار اندکی انرژی باقی مانده باشد. و دست یافتن به آن حداقل چه راحت خواهد بود اگر تنها بیست سال فکرمان را معطوف آن کنیم! رساندن سطح زندگی تمام دنیا به سطح زندگی در بریتانیا کاری سختتر از جنگ اخیر نخواهد بود. ادعا نمی‌کنم، و کسی هم نمی‌شناسم که ادعا کند، که این به تنهایی تمام مشکلات را حل خواهد کرد. فقط اینکه برای حل مشکلات واقعی بشر باید در ابتدا کمبود و کار سخت را ریشه‌کن کرد. مساله اصلی دوره ما کمرنگ شدن باور به جاودانگی شخصی است، و تا زمانی که انسان نوعی یا مانند گاو در حال خرحمالی کردن است یا از ترس پلیس مخفی می‌لرزد حل شدنی نیست. وای که طبقه کارگر حق دارد "ماده‌گرا" باشد! چه درست شکم را پیش از ذهن قرار می‌دهند، نه در معیار ارزشی بلکه در معیار زمان! درک کردن این به فهم خوف درازمدتی که تحمل می‌کنیم کمک خواهد کرد. هر کدام از ملاحظات ممکن است آدم را دچار لغزش کند – آژیر صدای یک پَتِن یا یک گاندی، این حقیقت که برای مبارزه کردن باید خفت را پذیرفت، موقعیت اخلاقی مبهم بریتانیا، با الفاظ دموکراتیک و امپراتوری حمالهایش، تکامل منحوس روسیه شوروی، بازی کثافت سیاست چپگرا – همه اینها کمرنگ می‌شوند و تنها چیزی که دیده می‌شود بیداری تدریجی مردم عامی در برابر ملاکین و دروغگوها و دست‌بوسهای اجاره‌ای آنها است. مساله بسیار ساده است. باید افرادی مثل آن سرباز ایتالیایی اجازه زیستن یک زندگی نجیب و کاملا انسانی که امروزه از نظر فنی ممکن است را داشته باشند، یا نه؟ باید انسان عامی دوباره به گل فرو برده شود، یا نه؟ من خود معتقدم، شاید بر اساس اسناد ناکافی، که انسان عامی دیر یا زود در مبارزه خود پیروز می‌شود، ولی می‌خواهم این اتفاق زودتر رخ دهد و نه دیرتر – زمانی در صد سال آینده، و نه زمانی در ده هزار سال آینده. این مساله اصلی جنگ اسپانیا بود، و جنگ پیشین، و شاید جنگهایی که در آینده خواهند آمد.

من دیگر هرگز مجاهد ایتالیایی را ندیدم و نامش را هم یاد نگرفتم. به احتمال یقین مرده است. تقریبا دو سال بعد، هنگامی که به وضوح در جنگ شکست خورده بودیم، این ابیات را به یاد او نوشتم:

      سرباز ایتالیایی دست من را فشرد
      در کنار میز اتاق نگهبانی؛
      دست قوی و دست ظریف
      که پنجه‌هایش توانا هستند

      ملاقات کردن در میان صدای تفنگها
      ولی وای! چه آرامشی بود آن وقت
      در خیره شدن به صورت داغانش
      نابتر از صورت هر زنی!

      برای اینکه کلمات پوسیده‌ای که حال من را به هم می‌زنند
      همچنان در گوشهای او مقدس بودند،
      و او از هنگام به دنیا آمدن چیزهایی را
      که من با کتاب خواند و آهسته آموخته بودم می‌دانست.

      تفنگهای خائن حرف خود را زده بودند
      و هر دو ما آن را خریده بودیم،
      ولی آجر طلایی من از طلا ساخته شده بود – وای!
      چه کسی فکرش را می‌کرد؟

      بخت خوش به همراهت، سرباز ایتالیایی!
      ولی بخت برای شجاعها نیست؛
      دنیا چه چیز را به تو پس خواهد داد؟
      همیشه کمتر از آنچه تو دادی.

      در میان سایه و شبح،
      در میان سفید و سرخ،
      در میان گلوله و دروغ،
      سرت را کجا مخفی خواهی کرد؟

      که کجا است مانوئل گُنزالِز؟
      که کجا است پِدرو آگویلار؟
      که کجا است رامُن فِنِلوسا؟
      کرمهای خاکی می‌دانند که کجا هستند.

      نام تو و کردار تو فراموش شدند
      قبل از آنکه استخوانهای تو خشک شود،
      و دروغی که تو را غرق کرد
      در زیر دروغ بزرگتری مدفون شده است؛

      ولی چیزی که من در صورت تو دیدم
      هیچ قدرتی من را از آن محروم نمی‌کند:
      هیچ بمبی که منفجر می‌شود
      روحیه بلورین را نخواهد شکست.


جورج اورول، ۱۹۴۳



-----------------------------
(۱) در ۱۹۳۳، کانون بحث دانشگاه آکسفورد قطعنامه‌ای را به رای گذاشت که بعدها به قطعنامه شاه و کشور معروف شد. متن این قطعنامه به این شرح بود: "این مجلس تحت هیچ شرایطی برای شاه و کشورش نخواهد جنگید". قطعنامه‌ با ۲۷۵ رای موافق و ۱۵۳ رای مخالف به تصویب رسید.

(۲) کنوانسیون ملت یک "دولت مردمی" بود که در سالهای ۴۱-۱۹۴۰ شکل گرفت و هدفش برملا کردن نقش سیاستمدارها در جنگ و سیاست تسکین سالهای قبل از آن بود. نیروی محرک آن کمونیستهای بریتانیا بودند.

(۳) خوان نِگرین، ۱۹۵۶-۱۸۹۲، آخرین نخست‌وزیر جمهوری اسپانیا. وی به جناح راست سوسیالیستها تعلق داشت و بسیار نزدیک به سیاستهای حزب کمونیست اسپانیا عمل می‌کرد.






1 نظر:

ناشناس گفت...

متشکرم

ارسال یک نظر